نمایش نامه حُر

نويسنده:دكتر محمود عزيزي

صحنة یکم

]شروع نمايش، مبارزة اشقيا و حر است. حر شهيد مي‌شود.[
آواز: مو آن رندم كه نامم بي قلندر
نه خانُم بی، نه مانُم بی، نه لنگر

صحنة دوم

حر: حالت غريبي است، هوا خيلي گرم است و من دلتنگ هستم. آنچه ديده‌ام آيا زادة وهم من است؟ آيا چشمانم به درستي ديده‌اند، آنچه را كه ديده‌اند؟ كه مرا از فرط ترس و حيرت به عذاب آورده است. اگر به چشمانم كه مي‌ديدند، باور نداشتم، به خدا سوگند باور نمي‌كردم آنچه را كه ديدگان من ديده‌اند. آن صحنة دهشتناك خاطر مرا مشوش مي‌كند. اينگونه علایم، قبل از هر مصيبت عظيمي آشكار مي‌شوند. اي مردگان كفن‌پوش از چه روي بر بطن روياي من جاي گرفته‌ايد؟ بازگرديد به قبر‌هاي خود. آنچه را كه ديده‌ام، آرزو ندارم كه حقيقت پيدا كند.

صحنة سوم: بارگاه یزید

مرد1: ]كه گويي وزير یزید است، وارد مي‌شود.[ ترس و كابوس و سياهي از ظلم سلطان سرزمين‌هاي بلند به دور! امير در سلامت و حجت جاويد. فرمانروايي‌اش به درازاي عمر زمين. فريادي جگر خراش از حنجرة مبارك امير به گوش اين حقير رسيد؛ چنان چون نالة مرغاني كه آخرالزمان را دريافته‌اند. زهره‌ام جنبيد. به شتاب اسبان عربي، تاخته نكند گزندي، خواب آرام امير مومنان را آشوب كرده باشد. دور باد، كور باد، محو باد، آنچه گزند...
يزيد: مردك! تو بايد عمروعاص مي‌شدي. [از صندلي متحرك پايين مي‌آيد.[
مرد1: دست پرورده‌ام.
يزيد: بگو معبران بيايند. خوابي ديده‌ام كه اگر حشري؟ از آن در خواب تو مي‌آمد، جسد وحشت‌اندودت را در بستر مي‌يافتند.
مرد1: هر چه پليدي از امير مومنان به دور! ... هم اينك... .
يزيد: صبر كن. گويي تعبير اين خواب را خود بهتر از هركسي مي‌دانم.
مرد1: آن خواب چيست؟ اگر اين سگ خانه‌زاد لايق شنيدنش باشد.
يزيد: تو خواب كسراي ايران را مي‌داني؟ آن شب كه در خانة عبدالله بن عبدالمطلب، پسري پاي بر خاك گذاشت و نور جهان شد! نه! من آن معبر نمي‌خواهم. آشوب اين خواب، تنها در زهير آن تلخ‌فروش به شيريني بيداري مي‌نشيند، وقتي كه خنياگرانش سرود پايكوبان زيبارويان دارالخضرا سر كنند. بگو شراب بیاورند؛ هفت ساله، هفت جام بر هر دست هفت كنيزك رعناتن رامشگر شورانگيز. بجنب و زيرك چاپلوسم بجنب! [مرد مي‌رود

صحنة چهارم

حر: كجايي؟
زن: اينجا هستم حر.
حر: تو خوابي يا خيال؟
زن: من هر آنچه تو مي‌خواهي هستم.
حر: چه كنم عزيز لحظه‌هاي بي‌كسي‌ام؟
زن: تو آزادي حر!
حر: آزاد، آزاد، آزاد... امشب چه تلخ بر من مي‌گذرد و مرگ‌آساي چونان سيلاب سنگ، بر من فرو مي‌ريزد. من آزادم و اين ترس‌آگين‌ترين واژه‌هاي بشري است. چرا كه آزادي انتخاب‌گري است و انتخاب، مسووليت مي‌خواهد و مسووليت، ترس با خود دارد كه مرا در هم مي‌شكند.
زن: اين بهاي آگاهي است و تو آگاهي!
حر: كاش نبودم. كاش نمي‌دانستم. كاش هيچ نمي‌دانستم و چون خيل نادانان سوي بيشترين‌ها و پر زرق‌ترين‌ها را مي‌گرفتم و آسوده به فتواي ديگران دل خوش مي‌داشتم.
زن: تو مي‌داني كه خيل نادانان كدام سويند؟
حر: با تو چه كنم؟ با اين دل وامانده؟
زن: اين بهاي نام توست پسر يزيد رياحي.
حر: به جرم نام من، آيا تو را دربند مي‌كنند؟
زن: مگر من آن تو نيستم؟
حر: و آيا با من مي‌ماني و براي من؟
زن: تو مگر منكر قيامتي؟
حر: اين دومين باري است كه از صبح امروز، اين پرسش مي‌شنوم. اين بي انصافي است.
زن: وقتي به ميهماني ارجمندي پاي مي‌نهي بايد كه به پيش‌كشي هديه‌اي عزيز بري!
حر: و تو؟ ...
زن: انتخاب كن حر!
حر: كاش نبايد...
زن: عاقلانه زيستن با من يا عاشقانه مردن در من؟
حر: چه كنم نازنين؟
زن: من براي عقل تدبيرگرت به خانة تو نيامده‌ام. كه اگر چنين بود بايد هر لحظه شويم به كنارم بود، آسوده و رها چونان جماعت خانه نشين آرام‌طلب.
حر: چه كنم عزيز قصه‌هاي زميني‌ام؟
زن: من كه باورم نمي‌شود در تو عقل تدبيرگري باشد. چنان كه در بازار‌هاي جهان يافت مي‌شود و ارزان مي‌فروشندش.
حر: وسوسه‌ام مي‌كني ماه شب‌هاي تاريكي‌ام.
زن: تو به وسوسة چشم‌هاي من، از پدرم خواستي‌ام.
حر: و به وسوسة لبخند در كلامت، از دستت مي‌دهم.
زن: پسر آب‌ها تشنه است حر. بجنب!
حر: تو را چه كنم؟
زن: فراموشم نكن حتي به هنگام شمشير زدن.
حر: نمي‌توانم از ياد ببرم، حتي در لحظة تاختنم، از اسب افتادنم، خون بر زمين ريختنم! ... پيشم باش زيباي من!
زن: پسر آب‌ها خستگي‌ات را به انگشتان آسمان نشان، فرو خواهد نشاند.
حر: پيشم باش وقتي بر زمين مي‌غلتم.
زن: در ساية پسر آفتاب بخواب. سال‌هاست كه خسته‌اي و نخوابيده‌اي.
حر: پيشم باش وقتي مي‌ميرم!
زن: من نه آنم كه تنها بخواهمت در مرگ.
حر: چه كنم شيواي من؟
زن: چشم‌هاي خورشيد، بيرون خيمه‌هاي كوچك، رو به انتظار توست. . نماز آخرت را رو به او بخوان.
حر: آيا مي‌پذيردم؟
زن: او پسر بهترين پذيرندگان است.
حر: تو را چه كنم نازنينم؟
زن: من با تو‌ام حر؛ در فرو افتادنت، غلتيدنت، خون ريختنت.
حر: كفش‌هايم فرزند، كفش‌هايم كو؟
زن: شرمساران، برهنه پاي مي‌روند حر!
حر: پيشم باش وقتي كه شرمسار پسر اقيانوسم.
زن: او مرا خواهد ديد كه با تو‌ام.
حر: پيشم باش وقتي كه فرياد مي‌كنم با سپاه اهرمن.
زن: مرا كه مي‌بيني، تندر صدايت برق شمشيرت را صد افزون مي‌كند. كه برابر من، شجاعتت هزار مي‌شود تا ايمان بياورم كه در انتخاب تو هرگز خطا نكرده‌ام.
حر: پيشم باش وقتي مي‌جنگم.
زن: آواز‌هاي من گذار شمشيرت را برقلب تاريكي همراهي مي كند و رقصم جهان را براي تو از حضورم انبوه مي‌كند تا لبريزي دشت از سپاه جهالت، لحظه‌اي ترس و ترديد و تنهايي در عبور انديشه‌ات نگذارند، كه جز مرا نمي‌بيني بر اين بيابان بي‌كران و سر‌هايي كه از رد تيغت مي‌گذرند.
حر: دستم را بگير.
زن: من دست‌هاي پينه بسته از فرط شمشيرت بيشتر مي‌پسندم.
حر: مرا ببوس!
زن: من لب‌هاي خون گرفته از زخم تيغ‌ها را دوست‌تر مي‌دارم.
حر: با من باش!
زن: برو حر! براي مردن فرصتي نيست. من، آنجا آنسوي قتلگاه، چشم انتظار تو‌ام. چشم به راهم مگذار. [مي‌رود.[

صحنة پنجم: مجلس عیش و طرب

مرد1] : باز مي‌گردد] ساية امير از سر مومنان كوتاه مباد. پيكي از مدينه خبري آورده.
يزيد: آن خبر مگر از اوجب واجبات باشد كه زمزمة قناري‌هاي دارالخضرا را به وزوز مگسي زشت چون تو آلوده.
مرد1: پدرم به فدايت امير! حسين بن علي از مدينه رفته.
يزيد: [ از جا مي‌جهد. به رامشگران دستور سكوت مي‌دهد. آنها صحنه را ترك مي‌كنند. چند لحظه سكوت، صحنه را فرا مي‌گيرد.[ تنها؟
مرد1: با فرزندانش؛ زنان و مردان و كودكان و خانواده‌اش.
يزيد: به كدام سو؟
مرد1: كوفه.
يزيد: مي‌دانستم، مي‌دانستم. آشوب‌طلبان كار خود را كردند. اين ابله كه بر مدينه گمارده‌ام در خواب بود يا بستر؟ چندمين زنش را مي‌آراست؟
مرد1: اگر به كوفه برسد؟
يزيد: چه كسي؟ حسين؟ پرنده‌اي هم از آن خاندان به كوفه نمي‌رسد.
مرد1: شما آشفته‌ايد امير!
يزيد: عبيدالله...
مرد1: نشنيدم سرورم.
يزيد: پيش از اينكه آفتاب كوفه از چشم پسر علي ناپديد شود، مي‌خواهم كه عبيد بر مسند كوفه نشسته باشد، چه طور؟ از كجا، چگونه؟ كار اوست نه من. اين پيك، بگوييد از پا نشيند، پيغام برد كه پسر عم ما نيستي اگر خش‌خش برگي به جانبداري حسين از كوفه برخيزد. بگو اگر ناتواني زبان بگشا، تا در پي بفرستمت پرچمي سرخ بر هر كوچه كه مي‌گذري برپا كنند. بگو دارم به ماجراي مادر پدرت مي‌انديشم.
مرد1: آنچه گفتي شد امير. اما... [كنجكاو] ماجراي مادر...؟
يزيد: بگو خنياگران از نو بنوازند و خردمندگان از نو دست افشانند. كه نيكو ماجرايي بود كه وقت گفتنش نه اكنون است. برو! [مرد1 كمي دور مي شود] صبر كن! بگو بر برگ‌ها بنويسند كه ما هيچ نسبت با عبيد زياد نداريم. بگو بنويسند كه مادرش ابوسفيان را دزديده يا ابوسفيان مادرش را، الله اعلم. اما ما مي‌دانيم كه چه گذشت. بگو برگ‌ها را پنهان كنند تا آن زمان كه پسر زياد، دست از پاي خطا كند، اين برگ‌ها به باد بسپارند تا رسوايي‌اش عرب و عجم در برگيرد. برو! [رقص ادامه پيدا مي‌كند.[
ابن زياد: اي حر، اين قيافة تيره و گرفته را از خود دور كن. ما را دوست خود بدان و به عرش معلاو انا فتحنا فكر مكن. ما را كاري با جد بزرگوارش نيست. اوست كه بر ما شوريده و راي عموم مردم را ناديده مي‌گيرد و بر حكومت قانوني خرده گرفته، بر عاملان آن مي‌تازد. حال، چشم خود را بر زمين مدوز. مگر قبول نداري كه مرگ، قسمت همگان است؟ هر چه زنده است بايد روزي بميرد و از دايرة طبيعت گذشته به حيطة جاوداني بپيوندد. اگر گفته‌هاي حسين به حق باشد، در آخرت از او دفاع خواهد شد. اگر چنين نشود ما به تكليف خود عمل كرده‌ايم. حال اين خلعت را بگير و خود را آمادة ستيز كن.

صحنة ششم

حر: اي امير از رفتن كرب وبلا
لرزه‌ام افتاد ار تن برملا
جنگ با سلطان خوبان مشكل است
عقل مي‌گويد برو در كربلا
عشق مي‌گويد برو سوي بلا
مي‌روم اما برد هوش از سرم
مي‌روم اما دل در برم [آهنگ مخالف در نوا. در گوشه‌اي با خود مي‌گويد.] اين سخنان نيكو، تله‌اي بيش نيست براي شكار كردن مرغان ساده و بي فكري مانند من... . وقتي خون شخصي گرم شود و به جوش آيد، روحش با چه سخاوتمندي، قسم و سوگند به زبانش قرض مي‌دهد. اين فروزندگي‌هايي است كه درخشندگي آن بيش از گرماي آن است که درخشندگي و گرماي خود را به زودي از دست مي‌دهد. نبايد آن را آتش حقيقي تصور كرد.

صحنة هفتم: حر و زن

صحنة هشتم

]در ادامة رقص و شادي، هم اينان مردمان شهر مي‌شوند[
عبيد الله: مردم كوفه! بزرگان عرب، سروران عراق! مرا سرزنش نكنيد! ... از آن ساعت كه به حكم امير مومنان بر مسند اين حكومت تكيه زده‌ام كه خدا مي‌داند دوستش ندارم و تنها به حكم وظيفه‌اي كه شارع مقدس بر دوشم نهاده پذيرفته‌ام، تا به اين لحظه چشمم با خواب در جنگ بوده كه آشوب‌كنندگان و بر هم زنندگان نظم را كه حكومت پيشين، آنها را با تسامح به حال خود رها كرده بود، از پاي درآورم تا خوابي راحت بر چشم‌هاي شما نشيند و مردان نزديك به من دانند كه خودم حتي در كوچه‌ها گشت زده‌ام از پي آنان كه ايمانتان به طرفه سخنان بدعت آميز درتالاب ترديد و دودلي به بند مي‌كشند. اينك انتظاري ندارم جزآنكه براي مدتي معدود، آنچه انديشيده‌ام به جان و دل بپذير. [سروصداي عيش و پايكوبي قطع مي‌شود.] هيچ پرنده‌اي حق عبور از كوچه‌ها ندارد مگر به اذن ماموران من. هيچ پچ پچي در مساجد به گوش نخواهد رسيد، مگر به نام امير مومنان. در قنوت نمازهاي يوميه، هيچ دويي در پي نماز جماعت پس از آن تا به خانه رسند، سه نخواهد شد. هيچ وز وزي از جانبداري آشوب‌گراني كه حكومت مقدس امير مومنان را بازيچة تردستي‌هاي قدرت مدارانة خويش كرده‌اند، بر نخواهد خاست. هيچ مردي جز به اذن دارالحكومه از شهر بيرون نخواهد شد. هيچ زني جز به اذن قاضي من به خانة شوي نخواهد رفت. هيچ احدي جز به اذن من بر نماز جماعت، امامت نخواهد كرد. هيچ نفسي جز به حمد خداوند و مدح يزيد بر نخواهد آمد. اين فرمان من! تا روزي كه آسايش، دوباره مرزهاي كوفه را به نسيم صلح مي‌آرايد. [اشاره مي‌كند. عيش و پايكوبي از سر گرفته مي‌شود.[

صحنة نهم

حر: ]با خويش] صبر كن حر! به چنين شتاب كجا؟ اين چنين قدم تند وا سوي مرگ مي كني!
بايست حر! واپس بنگر! يك لحظه... تنها يك لحظه. با خود، رو راست، بي هيچ واهمه و بهانه‌اي، بي‌هيچ گريزي و گزيري، بي هيچ بيگانه‌اي و حتي آشنايي. تنها... بيانديش!
بنشين حر! پيش از اينكه براي نشستن وقتي نماند بنشين ! چنين كه تو تند به سوي مرگ مي‌روي بي شك كسي به زيستن حريص نبوده است.
من بايد بروم. دير نيست كه چكاچك شمشيرها مرا در پس پشت گرد كارواني كه در گذر است بر جاي گذارد.
كدام كاروان حر؟ به اطرافت بنگر! كسي اينجا نيست كه بافته‌هاي كلام حكيمانه‌ات را براي تاييد دانايي و پارسايي‌ات بشنود. تويي و بياباني كه مزة گس گزينش ميان مرگ و زيستن، بي رحمانه چشم به راهي مي‌كند.
من هميشه از بي پناهي‌ام در هجوم حقيقت ترسيده‌ام.
كدام حقيقت حر؟ رها كردن زني كه درشت‌ناك‌ترين لحظه‌هاي عمرت را تاب آورد و دم برنياورد؟ زخم‌آگيني و زشت‌خويي‌ات را همان‌سان پاسخ داد كه خنده‌هاي كمينه‌ات، كه بگويي خنده‌هاي نداشته، شايسته‌تر است! ؟ راستش را بگو حر! اين جا كسي جز تو نيست. نه مرداني كه لاف پهلواني و جوانمردي‌ات را هي‌هاي كوچه بازارها كنند؛ نه صاحب منصبي كه دروغ، تو را به ايشان نزديكتر كند؛ نه فقيهي كه گزافه گويي‌ات، قطعه‌اي از بهشت برايت به ارمغان آورد؛ نه دشمني كه بهانة نامش مصلحت‌هاي بسيار، جايگزين حقايق بي بدل كند.
تنها تويي وتو ! و چنان فرض بگير كه خدايي هم نيست تا ترس از او، اميال نهفته‌ات را سركوب کند. حالا به اين تو! قادري از او دست برداري، وقتي لذت بخش‌ترين لحظة زندگي‌ات همين دقيقة رويايي بود كه با خيالش گذراندي؟... حر! تو حتي يك بار هم براي چشم‌هايش خاطره‌اي خوش بودي؟ حتي يك بار گيسوانش را در نسيم، به سر انگشت مهرباني‌ات شانه كردي؟ حتي يك بار...
من مي‌خواستم براي هميشه عطاي اين سروري را به لقاي جنگ افروزانش ببخشم و تمام! مي‌خواستم بگذارم از اين رنگ و زرق و دقيقه‌اي در ساية گيسوانش عمر از دست‌رفته به لبخند نوازشي بازآورم. مي خواستم هر آنچه نكرده‌ام، هر آنچه از ياد برده‌ام، هر آنچه نمي‌خواسته‌ام در اين همه سال، به يكباره حيران كنم برايش. مي‌خواستم...
مي‌خواستي؟... حالا كجايي حر؟ كنار او؟ يا در برهوتي كه چشم‌هاي مرگ گسترانده‌اند؟ صبر كن حر! يك بار ديگر بيانديش. پيش از آنكه رقص شمشير‌ها ترنم انگشتان او را از يادت ببرند. پيش از آنكه دير باشد براي برگشتن به! به زنت! آهت! راهت! همراهت! ...
و تو مي‌خواهي از او بگذري! اين انصاف نيست حر! حالا كه وقت جبران آن همه كاستي است؟
نه حر. اين انصاف نيست.
اما او خود خواست كه بروم.
او هرگز نمي‌خواهد كه تو را به كاري وادارد، خاصه آن كه او را بر ديگري ارجح بداري. اما تو چه مي‌كني؟
تو با اين دو قافله نسبتي داري يا با آن زن؟ بيانديش حر! تو براي چه اينجايي؟ آيا هر يك از اين دو قوم تو را به سوي خويش خوانده‌اند؟ آيا فردا كه گذشت، بازماندگان اين جماعتي كه تو را برگزيده‌اند يك لحظه به يادت خواهند آورد؟. حر به آن سو وانگر. ببين در ميانة خواب و دشت و تنهايي ايستاده . نگاه كن لب‌هاي گزيده‌اش را كه به گونه‌هاش رنگ غروب مي زند. نگاه كن گونه‌هايش كه بوي بوسه‌هاي تو را مي‌دهند. هان حر! لب‌هات مي‌لرزد از طعم نمك. چه مي‌كني مي‌خواهي زادة لبخند و نسيم و سپيده را رها كني؟ بگو حر!.
خاموش ! ديگر نمي‌خواهم چيزي بشنوم. خاموش ! بگذار بيانديشم. به فردا نه! به ديروز و به اكنون. من نادان نيستم. نبودم و اينك مي‌دانم كجا هستم. بگذار بگويم كه ديروز سربازي بودم براي حكومتي كه امور خلق مي‌گرداند و داعية دين داشت و اكنون از بيم جان زنم كه از جملة خلق است بردة آنان شده‌ام، بردة تيغ آنان ... فردا! فردا چه خواهد شد؟
اما اين تمامت ترديد من نيست كه اگر بود به نيم نگاه آن خورشيد كه در خيمه‌هاي كوچك مي‌درخشد، به يقينش بدل می‌كنم. من امروز با گروهي كه سربازشان بودم دل‌بسته نبودم و شباهنگام در ميان ايشان نيز نبودم. آنچه مرا به دو راهي مرگ و بودن مي‌لرزان حضور دو قطب است كه هيچ يك با زشتي ميانه‌اي ندارد. يك سو زني است كه دستانش نوازش و مرهم است، نان و لبخند است و كلماتش بركت خانة دل، و اين سو ... خدايا! كاش نمي‌دانستم اينها كه هستند. شايد هم نمي‌دانم. شايد...

صحنة دهم: بارگاه عبیدالله

عبيدالله زياد: براي امير بنويسيد كه ما خويشي خويش به جاي آورديم، باشد كه حكومت امير پردوام بماند. بنويس! پيام‌آورحسين، پسرعمش مسلم‌بن‌عقيل، را گردن زدم و بر ديوارهاي دارالحكومه آويختم، تا هر مترسك دست‌آموزي در كوچه زهرة آن نكند كه دست درازي به تخت حكومت را در سر بپروراند.
بنويس كاري كرده‌ام كه مردم در بسترشان نيز در امان نيستند. مبادا زنانشان مامور دارالحكومه باشند و آنان در خواب خبطي كنند كه نبايد.
مهران: تاكي؟ [شگفتي عبيد الله را مي‌بيند[ تا كي اين حكومت، وحشت پاسخ خواهد داشت؟
عبيدالله زياد: در كوفه، مردان به ترس مرگ و زنان به ترس گرسنگي و هر دو
با برق زر، در پوزة سگت مس شوند مهران. اينجا همان سرزميني است كه در قيام نماز، 18 هزار مرد، ماموم تو‌اند و به هنگام سلام، تنهايي؛ تنها.
مهران: آيا هم‌اينان تو را تنها نخواهند گذاشت؟
عبيدالله زياد: مي‌داني فرق من و مسلم‌بن‌عقيل چيست مهران؟ مسلم در تنهايي‌اش به خدا پناه آورد، من به تيغة شمشير و كيسة زر.
مهران: و اگر هر دوي اينها مرا به طمع وا ندارد؟
عبيدالله زياد: مهران، مردمان از سه دسته بيرون نيستند؛ اهالي ترس، اهالي شكم و اهالي جاه.
آنگاه كه خداوند و شمشير و ترس و سيم و زر به كار نيايد بايد نيرنگ آغاز كرد.
]سرداران وارد مي‌شوند. قاصد می‌آید و به اطراف نگاه مي‌كند وعبيدالله را مي‌يابد. به طرف او مي رود و در گوش او چيزي مي‌گويد و نامه‌اي به او مي‌دهد.[
عبيد الله: گوش كنيد، شرايط كنوني بسيار حساس است. دیگران از غفلت ما سود مي‌جويند و شما براي حفظ منافع خود، هيچ اقدامي نمي‌كنيد. شما آنقدر مست امكانات خود گشته‌ايد كه حتي حفظ ظاهر را نيز فراموش كرده‌ايد و اين ديگران را جري مي‌كند و با كوچكترين جرقه‌اي، شعلة آتش همه جا را فرا مي‌گيرد. هم‌اكنون قاصدي به اينجا آمده است و نامه‌اي از يزيد آورده است. از شما مي‌خواهم براي حفظ موقعيت خود لحظه‌اي منافع شخصي خود را با منافع جمع يكي بدانيد. ]به قاصد اشاره مي كند، او صحنه را ترك مي كند. در اين لحظه نيز عده‌اي همراه نوازندگان ورقصندگان صحنه را ترك مي كنند[
دوستان، عزيزان دوران آسايش و آرامش، بار ديگر به پايان رسيده. قبل از اينكه دير شود، بايد تدبيري انديشيد. بايد بار ديگر مردمان را بسيج كرد. در انديشة خود از مردمان فاصله گرفته‌ايم؛ هم آنهايي كه سربازان حفظ منافع مايند و همان آنان كه با راي آنان مي‌توان جهان را تسخير كرد و عمر حكومت را طولاني. ]اطرافيان تاييد كرده، سر تعظيم فرود مي‌آورند.] هم اكنون از شما مي‌خواهم تمام توان و قواي خود را متمركز كرده و در جهت رفع بلاي قدرت كه در دستمان است كوشش كنيد. با اطلاعاتي كه به دست آمده، دريافته‌ايم كه فتنه‌اي در شرف وقوع است كه هدفش براندازي بنيان حكومت است. جمعيتي فراهم آوريد و نامة يزيد را به خطيب بدهید تا بخواند. هر چه زودتر.

صحنة يازدهم

خطیب: ]رفت و آمد‌ها. خطيب، نامه را از عبيدالله مي گيرد. جمعيتي افزون بر حاضران به صحنه مي‌آيند. خطيب، نامه را مي‌خواند. حر نيز به جمع مي‌پيوندد.] اعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحيم در جهاني كه ما امروز در آن زندگي مي‌كنيم، شاهد كشتار‌ها، بي عدالتي‌ها، گرسنگي و تشنگي مخلوقات خدا هستيم. خدا را شكر مي‌كنيم كه در اين سرزمين، با همت و كوشش شما مردمان خداجو و درایت و تدابير حكيمانة يزيد، توانسته‌ايم تا اندازه‌اي عدل و عدالت و آرامش، كار و تقوا را براي شما فراهم كنيم. به نظر مي‌رسد آتش پنهان در زير خاكستر با دسيسة دشمن در پي اهداف شوم خود است. از شما مي خواهم تا بار ديگر هوشيار بوده، چنانچه زمزمه‌هاي براندازي توسط افراد يا گروه‌هاي خودباخته و خودفروخته، كه هميشه در پي فرصت‌هايي هستند تا از اين طريق براي خود كسب موقعيت نمايند، شما را نفريبند.
ما اگر در هيچ چيز وجه مشترك نداريم، لااقل در دين خدا شريك هستيم.
ما همگي يك خدا داريم و اين همان چيزي است كه دشمن سعي دارد از ما بگيرد. حاكميت امروز جامعة مسلمين در صلح و آرامش با وجدان كاري مشغول كسب و كار است. البته مشكلاتي نيز وجود دارد ولي حكومت، حكومت قانون است و همگي در برابر قانون، يكسان عمل مي كنند. بزرگترين افتخار ما همين است و دشمن مي‌خواهد اين همبستگي و اتحاد و آرامش را از ما بگيرد. هوشيار باشيد و به رهنمود‌هاي توانمند يزيد بزرگوار گوش فرا دهيد. [جمعيت، سخنگو را تشويق مي‌كنند.[
مي‌فرمايد: «امروز بر ما معلوم شده، فتنه‌گراني چون حسين بن علي قصد دارند تا آشوب به پا كنند». حكيم عاليقدر، يزيد، تكليف را بر ما معلوم كرده و به هر كس از پير و جوان كه به فرمايشات او لبيك گويد، خلعت بسيار داده خواهد شد.
آواز: را آزرده حالي، اي دل اي دل
مدام اندر خيالي اي دل اي دل
برو كنجي نشين شكر خدا كن
كه شايد كام يابي اي دل اي دل

صحنة دوازدهم: شب، تاریکی

پسر حر: پدرم اينجاست و من تمام تاريكي‌ها را در پي‌اش مي دوم.
حر: تاريكي اينجاست. در من، علي! از اين است كه نمي بيني‌ام... كاش مادرت بود، علي!
پسر: چه شده؟ از اينكه فرماندهي را از دست داده‌اي نگراني؟
حر: من هنوز هم فرماندة سپاه راستم.
پسر: اين تشويش براي چيست پدر؟
حر: براي فردا.
پسر: چه خوب مي‌شد اگر جنگي نبود.
حر: اما جنگ مي‌شود و من هم بايد بجنگم.
پسر: تو كه به اختيار اين كار را نمي‌كني!
حر: مصيبت من اين است كه براي من به اختيار است، علي! من آزادم كه كاش مادرم مرا نزاده بود كه نامم همنام آزادي باشد.
پسر: آزادي اين روز‌ها شعار دوست داشتني‌اي شده.
حر: و براي من هم؟
پسر: من نمي‌دانم آزادي يعني چه؟ فقط مي‌دانم بايد كاري كرد.
حر: در پيش پاي من راههاي بسيار نيست.
پسر: و اين انتخاب تو را آسان‌تر مي‌كند.
حر: به عكس، دشوارتر شده.
پسر: تو مي‌ترسي پدر.
حر: من از هجوم حقيقت مي‌ترسم. مي‌ترسم ناگهان فرو بريزم و پناهي نباشدم.
پسر: آن وقت‌ها شعر، پناهت بود.
حر: كاش مادرت بود علي!
پسر: آيا كاري از من ساخته است؟
حر: تو فردا چه مي‌كني؟
پسر: هر آنچه تو گويي.
حر: اين كار تو را آسان‌تر مي‌كند و تصميم مرا مشكل‌تر.
پسر: بگذار در برابرت بايستم در هر راهي كه مي‌گويي. شايد اين، گزينش تو را راحت‌تر ممكن كند.
حر: برو بخواب فرزند! فردا روز سختي است.
پسر: سخت‌تر از امشب نيست. بگذار هر چه مي‌گويي ضد آن باشم.
حر] : لبخند[ اين را مادرت به تو آموخته؟
پسر: وقت تنگ است پسر يزيد رياحي!
حر: من فرماندة بخشي از سپاه عمر سعدم.
پسر: به چه قيمتي پدر؟
حر: من به عمرم براي بهاي چيزي نجنگيده‌ام.
پسر: تو براي حق جنگيده‌اي و حالا حق در خيمة عبيدالله است؟
حر: مگر نه اين كه حكومت دردست يزيد است؟
پسر؟ و آيا يزيد به حق بر آن مسند تكيه زده؟
حر: به حق يا ناحق قدرتي ساخته كه در ساية آن مردمان، يوميه بجاي آرند و تنشان از شنيدن هجوم وحشيانة بيگانه بلرزد.
پسر: و كسي هم هرگز نپرسد كه در دارالخلافه چه مي‌گذرد.
حر: مردم نان به شكمشان مي‌بندند نه كتاب.
پسر: مسندنشينان چه؟ آنان به مردم چه مي‌دهند؟ چه بايد بدهند؟
حر: آيا اين آشوبي كه برخاسته و ترس در دل تمام مردم رخنه كرده، حق است؟
پسر: حسين، حق خويش مي‌خواهد. حقي كه خداي بر گردنش گذاشته.
حر: چه كسي اين را گفته؟
پسر: او پسر پيغمبر است.
حر: مگر پسر نوح، پسر پيغمبر نبود؟
پسر: من نگفتم چون پسر پيغمبر است، بر حق است كه پدرش گفته حق را به حق بشناسيد.
حر: يزيد هم اين حكومت را حق خويش مي‌داند.
پسر: كمي منصفانه نگاه كن، كداميك برترند؟
حر: كسي در برتري تقوا و فضيلت حسين ترديدي ندارد.
پسر: پس...
حر: دعواي آنها دعواي حكومت است و در حكومت و سياست كدام برترند؟ انه و اعلم...
پسر: كداميك حكم خداي را بيشتر به جاي مي‌آورند؟
حر: آنها هر دو از بجاي آوردن حكم خدا سخن مي‌گويند.
پسر: و كداميك بيشتر عمل مي‌كنند؟
حر: علي! اگر من به سپاه حسين بپيوندم، تو و مادرت زير سم ستوران اين سپاه عظيم تكه‌اي استخوان از خود بر جاي نخواهيد گذاشت... كاش مادرت اينجا بود.
پسر: مگر دختران و زنان اين سپاه كوچك، فردا سرنوشتي جز اين دارند؟
حر: آنان به هدفي كه حسين مي‌گويد و مي‌خواهد مي‌انديشند.
پسر: و تو به چه مي‌انديشي؟
حر: من در جنگ ميان حسين و يزيد كه هر دو هدفي دارند و انگيزه‌اي، سرگردانم.
پسر: هدف تو چيست؟
حر: هيچ.
پسر: هيچ؟
حر: هيچ!
پسر: پس چرا نمي‌روي؟ اين تاريكي و اين دشت! چنان كه بسياري در راه رفتنند از آن سپاه اندك.
حر: فردا برچارراهها جار مي‌زنند كه پسر يزيد رياحي ترسنده‌اي بود حقير، كه شبانه از معركه گريخت.
پسر: مگر تو آسودن مادرم را و مرا نمي‌خواهي؟ ... به جايي مي‌رويم كه هيچ جنبنده‌اي نشناسدمان.
حر: در من، گريختن چونان باختن ناموس و شرف است.
پسر: پس با سپاه يزيد بمان تا در فتحي بزرگ، همنشين شاميان باشي به پايكوبي و شادي.
حر: در آن خيمه‌گان به هم پيوستة كوچك چيزي هست كه تا مرز نيستن مي‌لرزاندم.
پسر: پس بگويم چه كني؟
حر: كاش مادرت اينجا بود.
پسر: تا صبح چيزي نمانده.
حر: از ابتداي شب با خويش در جنگم ... ديگران، يك صبح مي‌جنگند و خلاص... و من ...
پسر: دو طايفه بيدارند... در دو سوي دشت.
حر: چه مي‌كنند؟
پسر: هر دو مي خندند، يكي به قهقهه و آن ديگري به ترنم اشك.
حر: كاشكي مي‌شد بروم.
پسر: مي‌شود پدر. مي‌شود رفت، مي‌شود نديد. مي‌توان دل خوش كرد كه من در ميانة جنگي ناخواسته‌ام چنان كه هست اما ...
حر: اما چه؟
پسر: پدر، ما آب بر كساني بستيم كه آب اندكشان را در بيابان از ما دريغ نكردند. ما زني را رنجانديم كه چشم مهتاب است. ما دختر کوچكي را رنجانديم كه ترانه سپيده‌دمان و شبنم است.
حر: انگار تو شاعرتر از مني.
پسر: من خود تو‌ام پدر!
حر: كاش مادرت اينجا بود...
پسر: مادرم اينجاست و در چشم‌هاي من ... ببين! [پسر خارج مي شود. صحنة توبه كردن حر و بردن امان نامه به سوي امام حسين.

حر: اي شد كون و مكانم
دردت اي آقا به جانم
رفته است از تن توانم
شاه خوبان توبه كردم
جان جانان توبه كردم
گشته‌ام نادم به دوران
اين من و اين تيغ بران
يا ببخشايم به قرآن
شاه خوبان توبه كردم
جان جانان توبه كردم

اين خيال و ترديد آخر مرا مي‌كشد.
نمي‌داني از ميان انگشتانم چه ديدم!
تو مگر چه ديدي حر؟
ديدم. ديدم گروه گروه مرداني كه نور مي‌نوشيدند از دم تيغ سياهي مي‌گذرند اما بر خاك نمي افتند. گويي دستي از آسمان، آنها را به سوي خود مي‌كشد. ديدم دو دست در آسمان بال مي‌گشايد. ديدم زني بقچه‌اي وا مي‌كند خونين، که سر پسر خويش در ميان آن نهفته و بقچة سر را پرتاب مي‌كند به دور دست؛ كه من هدية داده، باز پس نمي‌گيرم. ديدم كودكي دست فراز مي‌برد كه تيغي بر فرق عمو فرود نيايد و دست كودك، ديگر نيست. ديدم شقايقي شش ماهه، بر دست به آسمان رفتة پدر، پرپر مي‌شود. ديدم زني ميان نيزه‌هاي شكسته، تني بي‌سر در آغوش دارد و نمي‌داند كجا را ببوسد. ديدم دختركي ترسنده، پس پشت خاري سوخته، گوشواره از گوشش مي‌كنند و گوشتي خون‌آلود با گوشواره بر خاك مي‌افتد. ديدم بر شتري برهنه، قرص قمر تازيانه مي‌خورد. ديدم بر نيزه‌ها آفتاب مي‌برند. ديدم حر را، من را، خودم را، كه دوازده بار بر پيكر خدا اسب مي‌تازم. نه حر! من نمي‌خواهم... نمي‌توانم!
آيا اين وهمي نبوده؟ ]مكث[ نمي‌دانم اما يك چيز را خوب مي‌فهمم. فردا وقتي آفتاب واقعه غروب كرد، جماعت، سه دسته مي‌شوند؛ آنان كه با كاروان سوخته مي‌روند، آنان كه پشت به كاروان سوخته مي‌روند، آنان كه بر جاي مانده‌اند و كاروان رفته است. من نخواستم از دستة دوم باشم. نخواه كه از گروه سوم نيز باشم.
تو براي تاريخ، براي آينده مي‌روي حر!
من اينك به تاريخ نمي‌انديشم. به مردمي مي‌انديشم كه صبحگاهان با تو‌اند و شبانگاهان بر تو! جماعتي كه هنگام بوسيدنت، تيغ‌هاشان را در ذهن، برهنه مي‌كنند. مردان و زناني كه هم چنان كه تو را در آغوش مي‌فشرند، با دشمنت پيمان مي‌بندند.
و تو از هيچكدام اينان نيستي. پس بر تو حجتي نيست. برگرد حر!
حالا چه؟ گيرم كه وقتي آمدم و شرمسار پسر محراب نبودم كه نه نامه‌اي فرستاده بودم و نه پيغامي. اما حالا چه؟ صداي ياري خواستنش را نمي‌شنوي؟
اين توهم توست حر!
من هميشه براي ذره‌اي لبخند جنگيده‌ام كه بر گونة كودكي بنشيند و اينك خود، راهزن كودكان تنهايي شده‌ام در ميانه‌اي خوفناك.
پس تو براي جبران خطاهاي خويش به سمت حسين مي‌روي!
نمي‌دانم. شايد هم مي‌خواهم شرمسار پدرانش در روز بزرگ نباشم. شايد هم براي آن است كه پسر علي پيش از من، خواب كودكان پا برهنه را مي‌بيند.
اما تو مجبور بودي. سرباز بودي حر!
حالا كه نيستم.
تو مي‌ميري حر! و پس از تو هيچ‌كس به ياد نخواهد آورد كه شبي دردناك بر تو گذشت. تو مي‌ميري و خونت دست‌آويز مرداني خواهد شد كه نامت را بر پرچم‌هاي هدف‌هاي باطلشان خالكوبي مي‌كنند. مگر نديدي بر منبر پدرش چه‌ها كه نكردند. مي‌پنداري از خون او چه مي‌سازند؟ ... تفسيري براي تاختن بر پيكر بي‌جان مردمان در بند ! او مي‌گويد براي مردمان هزار سال پس از اين مي‌ميرد. اما فردا و هزار سال از پس فردا، هستند جماعتي كه مرثية مرگ او، قصيدة رقص تيغ‌هاي خويش بر گردة پا برهنگان دوست دارندة خود وي، مي‌نويسند. [سكوت . بارگاه عبيدالله. مجلس عيش و نوش.[
عبیدالله: مهران! در كدام گوشه به عيش نشسته‌اي. برخيز كه فرماني براي تو دارم. تو نه! سران قبايل، سران كوفه، بزرگان عرب. كجايي مهران؟
مهران: در خدمتم. مي‌داني كه در مجلس تو من به عيش نمي‌نشينم. من همواره بايد هوشيار باشم.
عبيد الله: نامة امير مومنان را براي مردم خوانده‌اند؟
مهران: خوانده‌اند.
عبيد الله: خوشحالم كه با همة بزرگان از نزديك آشنا مي‌شوم و با ايشان آشنا مي‌گردم.
ابن زياد: اي مردمان كوفه در نامه‌اي كه يزيد فرستاده است و سخن گو به بخشي از آن اشاره كرد، آمده است كه حسين بن علي از طريق حجاز، ساز عراق كرده است. من به مشورت و ياري شما نياز دارم. اميدوارم همچون گذشته به اين نداي به حق پاسخ راستين داده، راه چاره اي براي پايان دادن به اين فتنه كه در حال شروع است، بيابيم و بار ديگر آرامش را براي امت مسلمان و خداجوي فراهم سازيم. ما هميشه به راي و ارادة شما در تصميم‌گيري‌هاي بزرگ اعتبار داده و اعتماد داشته‌ايم. در اين لحظة تاريخي از شما مي‌خواهم، تا همچون گذشته هوشيار باشيد. [ولولة جمعيت بالا مي‌گيرد. گهگاه نام حسين به گوش مي‌خورد. عبيد الله با عجله مهران را فرا مي‌خواند و در گوش او زمزمه مي‌كند. مهران جدا شده به طرف ابن سعد مي‌رود[
مهران: امير مي‌خواهند با پيشنهاد شما شروع كنند. [رو به جمعيت] ساكت باشيد. ساكت باشيد. [ولوله آرام مي‌گيرد.] امير عبيدالله ابن زياد مي‌خواهند پيشنهاد ابن سعد، سردار بزرگ اميرمومنان يزيد را بشنوند. [به كنار ابن سعد مي‌رود. سكوت بر مجلس مستولي مي‌گردد و نگاه‌ها به ابن سعد دوخته مي‌شود.[
ابن سعد: امير! ... با دشمنان دين و ياغيان و فتنه‌جويان بايد راه خدا را در پيش گرفت. بايد به آنها فرصت داد تا با ما بيعت كنند...
ابن زياد: فرصت؟ كدام فرصت؟ به مسلم‌بن‌عقيل فرصت داده شد. اما او چه كرد؟ اگر من نرسيده بودم اكنون شما به دست ياران او قطعه قطعه نشده بوديد؟ فرصتي در كار نيست. همين حالا بايد بيعت كنند؛ پير و جوان و خرد و كلان.
ابن سعد: پس راهي جز از ميان برداشتن آنها برايمان نمي‌ماند. ما براي رسيدن به استقلال و آرامش كوشش‌هاي فراوان كرده‌ايم. يزيد، امير مومنان و خليفة ماست و قانونش بر همة ما واجب. تخطي از آن در حكم معاندت با خليفه است و جزايش. قرار نيست در مقابل تعدادي ياغي و مخالف صلح و آرامش و امنيت، تن به خواري داده و زندگي و آرامش امت مسلمان را به خطر اندازيم.
ابن زياد: مرحبا ابن سعد. حقا كه سرداري سپاه يزيد شايستة توست. بنابراين براي ما دو راه بيشتر باقي نيست؛ يا بيعت يا مرگ. از شما بزرگان و ملت عزيز و امت استوار قامت انتظار دارم كه جز اين راهي نرويد. خداوند، پاسخ صبر و حوصله و استقامت و شجاعت و ايثار شما را خواهد داد. به جز سرداران و فرماندهان سپاه كه بايد به امور لشكريان بپردازند، بقيه مرخصند. [بزرگان و سران طوايف و قبايل مي‌روند و بقيه باقي مي مانند[
ابن زياد: بدانيد كه اميرمومنان، يزيد، با حساسيتي كه نسبت به خاندان علي‌ابن‌ابيطالب دارند، براي آنان كه به مقابلة حسين بروند و بيعت او را بگيرند خلعت و جايگاه ويژه‌اي در نظر خواهد گرفت. همين طور است براي آنان كه به جنگ با او برخيزند.
ابن سعد: امير متوجه هستند كه حسين‌بن‌علي آدمي ساده و معمولي نيست. به راحتي نمي‌توان با او مقابله كرد. ممكن است متعاقب كشتن او، حكومت با مشكلاتي روبرو شود.
ابن زياد: من هم متوجه شرايط استثنايي پيش‌آمده هستم. ولي چگونه مي‌شود حكم يزيد را ناديده گرفت؟ در نامه، او مصمم است حسين بن علي را بكشند و يا از او بيعت بگيرند.
ابن سعد: بر سر دو راهي قرار گرفته‌ايم. اگر به جنگ حسين برويم فتنه به پا خواهد شد.
ابن زياد: اگر نرويم مورد خشم يزيد قرار خواهيم گرفت. حالا برو امشب را استراحت كن و فردا آمادة رفتن باش.
حر: تصور مي‌كنم؟ آه، من به تصور، وقعي نمي‌گذارم. اما...
اما چشمان اشك آلود و چهرة درهم‌كشيده و تمام محملات و ظواهر افسردگي، هيچ يك نمي‌توانند چنانكه بايد و شايد از عهدة بيان من برآيند. اين چيز‌ها ظاهري است و هر كسي مي‌تواند آنها را به دروغ بر خود ببندد. اينها لباس اندوه است، نه خود اندوه. اما حقيقت اندوه من به هيچ چيز خارجي شبيه نيست و در قلب من پنهان است. آه اي قلب من، بشكن! و اي زبان، بسته شو!
آنجا كه شادماني، بيش از همه وقت طربناكي مي‌كند، اندوه بيش از همه وقت سوگواري مي‌كند. اولين و قديمي‌ترين لعنتي كه بر زمين نازل شد، حال مرا شامل است. خوشا به حال آنان كه از عقل و احساس به تناسب بهره برده‌اند و مانند نايي نباشند كه روزگار، هر نوايي كه بخواهد برآن بنوازد. آه چه مي‌گويي؟! آن مردي را كه شهرت نباشد به من نشان بدهيد تا من او را درسويداي قلب خود جاي دهم. [ابن سعد خارج مي شود. افراد حاضر متوجه حر مي‌شوند كه سر به زير انداخته است[
ابن زياد: خداوند را شكر مي‌كنيم كه در اطراف ما دلاوراني چون حر، سپهسالار شهر كوفه حضور دارند. اي حر دلير! علت چيست كه سر بزير انداخته‌اي؟ چيزي بگو، جملگي افراد حاضر منتظر پاسخ تو هستيم.
حر: اي امير! درست است كه دستور از يزيد داري ولی تقاضا دارد اين بنده را از اين ماموريت عفو بداريد. حالي دگرگون دارم و نيت قبلي من، بر اين است كه از قتل حسين‌بن‌علي در گذري. دلم رضایت به اين امر نمي‌دهد و احساس مي‌كنم در پي اين واقعه، حال خوش بر هيچ يك از ما باقي نخواهد ماند.
ابن زياد: اي حر غمين مباش، اين احساس از خود دور كن. ما را با جدش كينه‌اي نيست. دوم اينكه مرگ از همگان است. سوم، اگر حسين بر حق باشد در آخرت از او دفاع خواهد شد. غمين مباش حر. [حر خارج مي‌شود[
مهران: سردار بزرگ، شمر بن‌ذي‌الجوشن!
عبيد الله: شمر، ‌اعتماد من به تو چون است كه پدر به پسر و برادر به برادر
شمر: سوگند مي‌خورم كه تا خون حسين‌بن‌علي را به زمين نريزم از پاي نخواهم نشست. [شمر مي رود. دوباره وارد مي‌شود.[
شمر: شب است و شاهد مقصود چون عنقاي زرين پر
گرفته اوج بر موج سپهر و گنبد اختر،
شده خيل كواكب بزم ساز خيل بازيگر
حديث در نار من يهدي شنو از مهر و آهنگر
]طبالان مي نوازند و طي آن شمر، دستار از سر بر مي‌گيرد و قبا از تن خارج مي‌كند.[
سلاح آريد در پيشم كه مي خواهم زره پوشم
چون قلزم در تلاطم، بار ديگر مي‌زند جوشم
كه چشم از «مصطفي» و «مرتضي» يكبارگي پوشم
گذشتم از شفاعت نبي در صحنة محشر
بزن طبال نام آور ]غلام، سلاح شمر را كه در ميان قرار دارد مي‌آورد و طبالان مي‌كوبند.[
ز كين آن پيغمبر به دل پيچيده‌ام دردي
بخواهم تن بيارايم بدين خفتان نمرودي
زره بر تن نمودم من كنون از مال داوودي
هزاران لعن حق بادا به «شمر» زشت بد اختر
بزن طبال نام آور ]شمر، زره بر مي دارد و مي پوشد.[
كمر را تنگ بايد بست بر قتل سرير جان
اگر خواهم كنم خدمت به اولاد ابوسفيان
اگر چه دانم اين از بخت بد و اين بحر بي پايان
به گردابم خواهيد برد اين كشتي بي لنگر
بزن طبال نام آور ]شمر، كمر بر روي زره مي بندد.[
زنم اندر كمر من از جفا اين خنجر خون‌ريز
كه كج كج همچو ابروي دلارايان شوخ انگيز
دست استادي كه صيقل داد و كردش تيز
به چنگم رستم آسا، گر فتد در روز رستاخيز
بدرم بازوي «سهراب» و سر برگيرم از «نوذر»
بزن طبال نام آور [خنجر را بر جاي مي گذارد[
سپر را بهر حفظ جان بياندازم پس دوشم
اگر جنگ است يا صلح است مي‌بايد كه در كوشم
ز بغض زادة «زهرا» چنان خون مي‌زند جوشم
«يزيدم» شه «حسينم» شد من از اين قصه مدهوشم
دو سلطان را نمي‌گنجد كه جا سازد به يك كشور
بزن طبال نام آور ]طبالان مي كوبند و شمر دور مي‌زند و سپر را بر كتف می‌‌افكند.[
عرق چين كيانوشي بود ميراث لهراسب
نهم خود كيومرثي به تارك همچو گرشاسب
روم بر درگه شاهي كه جبريلش بود حاجب
نمي‌ترسم ز عباس آن هژير بيشة غالب
روم يا جان و سر بازم در اين ره يا بيارم سر
بزن طبال نام آور [عرقچين و خود بر سر مي‌كند[
بياريد آن سمند من، سمند خوش روند من
كميت دل‌پسند من، سپاهش چشم و سيمين تن
]اسب را مي آورند.[
وقت آن شد كه شتاب آورم انشاء الله
پاي همت به ركاب آورم انشاء الله
سر نوباوه‌ام را به دمشق
زينت بزم آورم انشاء الله
مي‌روم تا جهان دهم بر باد
ز ره جور و كينه و بيداد
عقل گويد مرو مروت كن
عشق گويد هر آنچه باداباد
عقل و عشق به هم نمي‌گنجد
رنج بيهوده مي‌برد استاد
كرده‌ام من قبول اين منصب
هفت دوزخ به من مبارک باد ] شمر و همراهان از صحنه خارج مي‌شوند.[
حر: عنان محبت خود را فقط تا آن اندازه آزاد بگذاريد كه از دسترس هوس و خطر شهوت بركنار باشد. عنان اختيار نفس خود را از دست مدهيد، زيرا غرور جواني به حد خطرناكي نيرومند است. اگر هيچ علت ديگري هم موجود نباشد، به خودي خود كافي است كه شخص را به گمراهي بياندازد.
آه اي قلب من، بشكن و اي زبان بسته شو!
راستي، اگر تمام زمين هم اعمال زشت را بپوشاند بالاخره پيش چشم مردمان فاش خواهد شد. بعضي‌ها نمي توانند همچون افراد بي‌نام و نشان، به دلخواه من رفتار كنند، زيرا صلاح و سلامت همگان بسته به انتخاب اوست. از اين رو، انتخاب او بايستي با آرزوي توده‌اي كه وي سرور آن است هم آهنگ باشد. ]نقاره‌چي‌ها مي‌نوازند، ابن سعد و همراهان سر مي‌رسند.[
ابن سعد: رسيدم در زمين «كربلا» با شورش و غوغا
رسيدم تا كه بندم آب را بر زادة «زهرا»
رسيدم تا كه بردارم نقاب از چهرة «زينب»
بدين انديشه بگشايم گره از عقدة دلها ]دور مي چرخد و «حر» را در جايي متفكر و نشسته مي‌بيند.[
خطاب من به تو اي حر، سرور لشكر
قلشل لشكري آمد مرا به مد نظر
حر: همين خيام فلك قبه ملك درگاه
بود از آن «حسين» پادشاه
ابن سعد: تو چرا جنگ نكردي به آن ناس؟
مگر كه خوف نمودي ز حضرت عباس؟ !
حر: بيا تو اي پسر سعد پند من بشنو
براي مال يزيد لعين زاده مرو
كدام آيه نوشته است بر جدال حسين
كدام حكم صريح است بر قتال حسين؟
ابن سعد: يقين بدان حر تو ايا حر معدلت آيين
به دل نشسته مرا حرف تو چو نقش نگين
ولي حسين علي را مهیمن ذوالمن
كند محافظت از سزر شمر ذوالجوشن ]خروج. طبل و كوس و نقاره و سرنا، ورود شمر را اعلام مي‌دارند. شمر با گروهي سپاهي از راه مي‌رسد.[
شمر: برقصد قتلي شاه دين شمر ستمكار آمده
بر نقد جانها مشتري آكندن به بازار آمده
طبال برزن طبل جنگ، اين نيمه شب را بي درنگ
تا بشنود چرخ دورنگ از كوفه سردار آمده
من شمرم و ذوالجوشنم «داوود» خمار آمده ]دور مي زند و ابن سعد و حر را مي‌بيند.[
شمر: خطاب من به تو اي ابن سعد زشت
ز شهر كوفه رسيدم كنون به نزد شما
مرا رسانده پيامي عبيد به بنياد
حيات خرمن آن علي بده بر باد
ابن سعد: بيا تو شمر حذر كن ز فتنة فردا
مكن جدال تو با پادشاه
چرا كه اي شه دين گوشوار عرش خداست
جدل نمودن با آن جناب عين خطاست
شمر: اي ابن سعد با همه عذري كه آوري
معلوم شد به من كه تو سردار لشكري
مرد سپاه و جبن چنين؟ واي بر تو باد
حيف از يزيد و نان يزيدي كه مي خوري ]دور مي‌زند و فرياد مي‌كشد.[
امروز عرش را به تزلزل در آورم
دست جفا ز جيب تامل درآورم
من مي‌كشم حسين و همه ياوران او
من مي‌كنم اسير همه خواهران او
]جنگ بين آنها در مي‌گيرد و حر به شهادت مي رسد.[
مرا از سر تا خاك آفريدند پريشانم پريشان آفريدند
پريشان خاطران رفتند در خاك
مرا از خاك ايشان آفريدند
مردم سه دسته‌اند حر! آنان كه با حقيقتند و... اندكند و تنهايند و مدام ريشخند و طعنه مي شنوند كه از گذر زمان، پس افتاده‌اند و در خوابند. آنان كه مدام بر حقيقت مي‌تازند و مي‌دانيم كه‌اند و چه مي‌كنند و آنان كه حقيقت را جامه‌اي مي‌كنند بر تن باطل، پرچمي مي‌كنند بر چوب ستم، تيغي مي‌كنند بر گردن خود حقيقت. او مي‌گويد براي بر جاي ماندن دين مي‌ميرد و خوب مي‌داند كه با دينش چه مي‌كنند. هم آنان كه نام دين بر دستار‌ها مي‌جنبانند و شكم فربه مي‌كنند و هم آنان كه بر اين دستة ديگر مي‌تازند و خود، دروغ فرا راه مردمان مي‌گسترانند. اما سررشته جاي ديگر است حر! اينان كه فردا در كاروان كوچك حسين مي‌ميرند، براي کسی مي‌ميرند كه عقل و دلشان بر باد داده.
حر! تو نمي‌تواني خاطرة لحظه‌اي كوتاه را با دست‌هاي عباس در شريعة فرات از ياد ببري.
حر! تو به دست‌هاي حسين وقتي سر شكافته‌ات را به دستمالي مي‌بندد محتاج‌تري تا سرانگشت نوازش زني كه بسيار وام‌دار اويي! مي شنوي حر! بوي خون مي آيد. بوي رهايي! ]سكوت[
آخ... خسته‌ام. خيلي خسته. و مردة خوابي هزار ساله. بايد بروم. دير مي‌شود.
صبر كن حر! باز هم بيانديش.
مي‌ترسم خوابم ببرد.
تو به خواب محتاجي!
مي‌ترسم خوابم ببرد و كاروان رفته باشد. ]مي‌رود.[
پایان


منبع:ایران تئاتر